سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گمبگ و قیلون

داغ کن - کلوب دات کام

خود سازی

روزی به همرا حسین به اطراف مشهد رفتیم.بعد از طرقبه، به چشمه ای رسیدیم که آبی صاف و خنک داشت و از ارتفاع چند متری ،به صورت آبشار به پایین می آمد.حسین پیراهنش را درآورد و کمرش را زیر آبشار قرار داد و سعی می کرد که بتواند فشار آب و سردی آن را تحمل کند.

به او گفتم چرا چنین می کنی؟گفت:باید خودمان را بسازیم تا بتوانیم در مقابل شکنجه های ساواک مقاومت کنیم.



نوشته شده در پنج شنبه 90 اسفند 25ساعت ساعت 10:14 صبح توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر

داغ کن - کلوب دات کام

 

نگاهی به سیره پیامبر خدا و ائمه علیهم السلام در مسافرت

اکنون که می خواهید راهی سفر نور شوید و در مسیر قافله «راهیان نور» گام بردارید چه زیبا خواهد بود که کوله بار نورانی خویش را با گوهرهایی از نور نیز پر بارتر سازید و ساحت دل و جانتان را نورانی تر نمایید.آنچه در این نوشتار تقدیم حضورتان می شود نکته ها و مواردی از سیره پیامبر و ائمه اطهار علیهم السلام در ارتباط با سفر کردن است که امید است مورد استفاده شما عزیزان قرار بگیرد.

 

 

آنچه رسول خدا(ص)در سفر همراه داشتند

رسول(ص) خدا هرگاه به مسافرت می رفتند پنج چیز همراه خود برمی داشتند:آیینه،سرمه دان،شانه،مسواک و(در روایت دیگر آمده)قیچی.در برخی روایات دیگر چنین آمده:شیشه روغنی که با آن به بدنش روغن بمالد،نخ و سوزن خیاطی،سوزن کفش دوزی و لباس دوزی برای(وصله کردن)را با خود برمی داشت تا لباس ها و کفش خود را بدوزد.

سفر در پنجشنبه

امام باقر(ع) فرمودند:رسول خدا(ص) روز پنج شنبه مسافرت می کردند.

با نشاط بودن در سفر

رسول(ص) خدا در سفر به گونه ای با نشاط قدم برمی داشت که ناتوان به نظر نمی رسید.

رفتن از راهی،بازگشتن از راهی

امام رضا(ع) فرمودند:رسول خدا(ص) صبحگاه که از «منی» حرکت می نمود از راه «صب» می آمد و هنگام بازگشت از راه بین «مشعر» و «عرفه» بازمی گشت و کلاً آن حضرت از هر راهی که می رفت،در بازگشت از راه دیگری برمی گشت.

ذکر بلندی ها و نشیب ها

رسول خدا(ص) هنگام مسافرت وقتی از بلندی ها پایین می آمدند می فرمودند:«سبحان الله» و وقتی بر بلندی ها بالا می رفتند می گفتند:«الله اکبر».

گواهی زمین به نماز

هرگاه پیامبر(ص) از منزلگاهی به منزلگاه دیگری کوچ می فرمودند دو رکعت نماز می خواندند و می فرمودند:می خواهم این مکان به نماز خواندنم گواهی دهد.

مسافرت با رفیق

رسول خدا(ص) دوست نداشت کسی بدون رفیق مسافرت کند.

دست دادن هنگام وداع

امام باقر(ع) فرمود:رسول(ص) خدا هرگاه می خواست با مسافری خداحافظی فرماید دست اورا می گرفت (سپس برای او دعا می کرد).

همراه بردن ظرف آب

همراه بردن ظرف آب در سفره ها از سنت (آن حضرت)است.

برخی دیگر از آداب سفر

مرحوم محدث قمی(ره) در مفاتیح مواردی از آداب سفر را نوشته است که ما در این جا برای استفاده بیشتر شما راهیان نور برخی از آنها را متذکر می شویم:

1-سه روز روزه گرفتن قبل از سفر(چهار شنبه،پنج شنبه،جمعه)

2-خواندن دعاهای سفر

3-صدقه دادن(همچنین بعد از بازگشت از سفر)

4-غسل کردن قبل از سفر

5-دو رکعت نماز قبل از سفر و طلب خیر از خدا کردن

6-خواندن آیت الکرسی

7-ذکر تسبیح حضرت فاطمه(س) هنگام خروج از خانه،کنار در

 

سفر بخیر



نوشته شده در شنبه 90 اسفند 20ساعت ساعت 3:32 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر

داغ کن - کلوب دات کام

 

 

شمشاد

باد لابه لای شمشاد می چرخید و برگ های آن را تکان می داد.پیرزن بالای سرم نشسته بود.همان جای همیشگی که هر هفته می دیدمش.آرام فاتحه می خواند و مثل خیلی از آدم ها عجله نداشت.مالک یوم الدین... با تکه سنگی که در دستش بود شکل خورشید را کامل کرد.خورشید کوچکی در بین سیمان های دور قبر طلوع کرد.کنارش ایستادم.باله های چارقد گلدارش روی قبرم پیچ و تاب می خوردند.چند بار به قبر زد.لرزیدم...

امروز اجازه داشتم به دیدن مادر بروم.دوست داشتم پیرزن را هم ببینم.پیرزن دستش را به سنگ چین دور قبر گذاشت و بلند شد.او تنها کسی بود که هرهفته به من سر می زد.باور داشت که من زنده ام.همه حرف هایش را به من می گفت.آن روز که مرا آوردند آنقدر طبل و دهل در ده زدند که همه مردم آمدند.

حالا که چند سال گذشته سنگ ترک برداشته و بوته شمشاد از بین آن بیرون زده است.درست از کنار حرف میم گذشته و از وسط الف رد شده است.پسر بچه ای کنار قبرم نشست.آرام گفت:«ننه می گوید که تو زنده ای».باد دستی به موهای نرمش کشید.به آسمان نگاه کرد.-در کنارت هستم.کاش می شد صدایم را بشنود.

پیرزن از جوی وسط قبرستان آب آورد و روی قبر ریخت.بوته شمشاد آنقدر تشنه بود که ریشه هایش را در آب رها کرد و از روی خاک،بدنم را قلقلک داد.هر وقت پیرزن روی سنگ قبرم اب می ریزد، یادم می آید موقع آمدن چه قدر تشنه بودم.اب صورت خورشید کنار قبر را شست.پیرزن باز کنار قبر نشست.آب را از روی نوشته های رنگ و رو رفته قبر پس زد.زبری کف دست هایش را حس کردم.باید می رفتم.مادر منتظر بود.

همیشه کنار قبر بابا برای من هم فاتحه می خواند.پیرزن گره گوشه چارقدش را باز کرد.حلال دل مادرت.نقل عروسی نوه ام است.نقل ها را روی سر شمشاد ریخت و باز فاتحه خواند و خورشید دیگری کشید.باید همه اینها را به مادرم بگویم که این همه بی تاب گمنامی قبرم نباشد.



نوشته شده در جمعه 90 اسفند 19ساعت ساعت 10:26 صبح توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر

داغ کن - کلوب دات کام

 

درس ایثار

مهدی باکری به سال 1333شمسی در شهرستان میاندوآّب به دنیا آمد و تحصیلات خود را در همان جا آغاز کرد.پس از قبولی در دانشگاه،مرحله جدیدی از زندگی علمی و سیاسی او آغاز شد و به طور جدی در مبارزات سیاسی و انقلابی شرکت کرد.«کتاب ولایت فقیه»امام خمینی(ره)بر او تاثیر زیادی گذاشت...

او ودوستانش نقش مهمی در تظاهرات تبریز در پانزدهم خرداد1354ایفا کردند.در همان زمان ساواک او را شناسایی کرد و برای بازجویی به اداره امنیت برد،اما چون مدرکی علیه او نداشتند آزاد شد.در سال1356پس از گرفتن مدرک مهندسی به عنوان افسر وظیفه به خدمت سربازی رفت.اما پس از مدتی به فرمان امام خمینی(ره)از پادگان گریخت و به ارومیه برگشت کوشید مخفیانه نیروهای جوان را برای یاری انقلاب سازماندهی و تربیت کند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی شهید باکری در سپاه پاسداران نقش مهمی داشت.برای مدتی هم دادستان انقلاب ارومیه شد.همزمان با خدمت در سپاه مسئولیت شهرداری ارومیه را نیز به عهده گرفت.در کردستان با شهید صیاد شیرازی آشنا شد و دوستی آنها ادامه پیدا کرد.

پس از شرکت در عملیات های مختلف و پاکسازی ضد انقلاب به منطقه جنوب کشور رفت و معاون تیپ نجف اشرف شد.در عملیات فتح المبین از ناحیه چشم مجروح شد و پس از بهبودی دوباره به جبهه بازگشت.شهید باکری در آزادسازی خرمشهر نیز شرکت کرد اما باز مجروح شد.در عملیات رمضان هم با آنکه مجروح شده بود به تلاش خود ادامه داد.در عملیات های مختلفی از جمله مسلم بن عقیل،محرم،والفجر مقدماتی،والفجر یک تا چهار و خیبر شرکت کرد و در آخرین روزهای اسفند63به شهادت رسید.

 

 

برای دوست

در سرمای جانکاه زمستان پدر می خواست برای مهدی کاپشن بخرد.اما مهدی قبول نمی کرد.چون دلش نمی آمد خودش کاپشن نو بپوشد و دوستش بدون لباس گرم باشد.اصرار پدر فایده نداشت.وقتی فهمید مهدی کوتاه نمی آید:«گفت عیبی ندارد برای دوستت هم میخرم».وضع اقتصادی دوست مهدی خوب نبود.مهدی با شنیدن این حرف خوشحال شد.ولی بعد گفت:«می ترسم ایوب از این کار خوشش نیاید».پدر گفت:«تو کاری نداشته باش فکر این جایش را هم کرده ام».روز بعد وقتی بچه ها در مدرسه به صف ایستاده بودند مدیر مدرسه گفت:«می خواهیم هر هفته به دو دانش آموز ممتاز جازه بدهیم.امروز دو نفر را به شما معرفی میکنم،مهدی باکری و ایوب ا لیاری.بعد مدیر دو بسته کادو پیچ به آنها داد.مهدی وایوب وقتی کادو را باز کردند چشمشان به کاپشن خورد.یک کاپشن سبز برای مهدی و یک کاپشن سبز هم برای ایوب».



نوشته شده در پنج شنبه 90 اسفند 18ساعت ساعت 1:55 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر بدهید

داغ کن - کلوب دات کام

 

  

دلتنگی برای سرباز ولایت

یک روز از خاکسپاری شهید صیاد شیرازی می گذشت.خانواده شهید بعد از نماز صبح،خودشان را به بهشت زهرا رساندند.به مزار که نزدیک شدند با دیدن چند نفر که جلو می آمدند تعجب کردند.محافظ های آقا بودند.وقتی خودشان را معرفی کردند اجازه عبور دادند.

آقا بالاسر مزار ایستاده بود و زیر لب نجوا می کرد.حیرت خانواده ی صیاد را که دید فرمود:دلم برای صیادم تنگ شده بود.صیاد دو روز قبل از شهادت،پیش آقا بود.روز تشییع باشکوه شهید هم آقا حاضر شده بود و تابوتش را بوسیده بود.باز هم احساس دلتنگی داشت.                                 

 (به نقل از امیر ناصر آراسته،همرزم شهید صیاد شیرازی)



نوشته شده در سه شنبه 90 اسفند 16ساعت ساعت 6:14 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر بدهید

داغ کن - کلوب دات کام
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin