سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گمبگ و قیلون

داغ کن - کلوب دات کام

بهترین دلیل

مادر شهید
روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود.آن وقت ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند.با اینکه کار هم می کرد نمره هاش همیشه خوب بود.یک روز از مدرسه که آمد بی مقدمه گفت:از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.
من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم.همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت.باباش گفت تو که مدرسه رو دوست داشتی،برا چی نمی خوای بری؟
آمد چیزی بگوید،بغض گلوش را گرفت.همانطور بغض کرده گفت:بابا از فردا برات کشاورزی می کنم،خاکشوری می کنم،هرکاری که بگی می کنم،ولی دیگه مدرسه نمی رم.
این را گفت و یک دفعه زد زیر گریه. حدس می زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد.ولی آن روز هر چه بهش اصرار کردیم چیزی نگفت.
روز بعد دیدیم جدی- جدی نمی خواهد مدرسه برود.باباش به این سادگی ها راضی نمی شد.پا تو یک کفش کرده بود که:یا باید بری مدرسه یا بگی چرا نمی خوای بری.
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد.گفت آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.گفتم:ننه به من بگو.سرش را انداخته بود پایین وچیزی نمی گفت.فکر کردم شاید خجالت می کشد.دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر.کمی ناز و نوازشش کردم.گفت و با گریه گفت:ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!
تعجب کردم.پرسیدم چرا؟ اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت:روم به دیوار،دور از جناب شما،دیروز این پدر سوخته رو با یک دختری دیدم،داشت... .
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.فقط صدای گریه اش بلندتر شد و باز گفت:اون مدرسه نجس شده ،من دیگه نمی رم.آن دبستان تنها یک معلم داشت.او را هم می دانستیم طاغوتی است.ولی از این کارهاش دیگه خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش گفتم.عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت.رو همین حساب پدرش گفت:حالا که اینطور شده،خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.توی آبادی ما علاوه بر آن دبستان یک مکتب هم بود.از فردا گذاشتیمش اون جا به یاد گرفتن قرآن.



نوشته شده در دوشنبه 91 اردیبهشت 11ساعت ساعت 9:3 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر بدهید
طبقه بندی: شهید برونسی

داغ کن - کلوب دات کام
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin