سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گمبگ و قیلون

داغ کن - کلوب دات کام

                                                                                  

کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.

داخل چادر زندگی می کردیم و چادر ها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه های ارتفاعات زده شده بود، روی چادر ها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شب ها به خوبی عبور آب را زیر پا هامون احساس می کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می گذشت، چراغ والر رو روشن می کردیم و کنار جوی داخل چادر می نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می کردیم.



کیسه های خواب رو کسی جمع نمی کرد، هر کی از نگهبانی که برمی گشت مستقیم می رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی یعنی سردی کشیدن با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی

یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.

غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد! و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد! و ساعات نگهبانی بیشتر.

بیماری بچه ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مانوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می کردند).

چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتما پاسبخش ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه خواب های گرم، راحت می خوابیدیم.

اما کم کم برای همه سئوال شد. سه تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می پیچوندن و جواب درستی نمی دادند.

یکی ار بچه ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می خوردیم که ایکاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می شدیم و...!

یکی ار پاسبخش ها وقتی حرف های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می دید، ما رو قسم می داد که شما رو بیدار نکنیم او به جای شما نگهبانی می داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.

آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!

امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 15ساعت ساعت 5:37 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر

داغ کن - کلوب دات کام

بهترین دلیل

مادر شهید
روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود.آن وقت ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند.با اینکه کار هم می کرد نمره هاش همیشه خوب بود.یک روز از مدرسه که آمد بی مقدمه گفت:از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.
من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم.همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت.باباش گفت تو که مدرسه رو دوست داشتی،برا چی نمی خوای بری؟
آمد چیزی بگوید،بغض گلوش را گرفت.همانطور بغض کرده گفت:بابا از فردا برات کشاورزی می کنم،خاکشوری می کنم،هرکاری که بگی می کنم،ولی دیگه مدرسه نمی رم.
این را گفت و یک دفعه زد زیر گریه. حدس می زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد.ولی آن روز هر چه بهش اصرار کردیم چیزی نگفت.
روز بعد دیدیم جدی- جدی نمی خواهد مدرسه برود.باباش به این سادگی ها راضی نمی شد.پا تو یک کفش کرده بود که:یا باید بری مدرسه یا بگی چرا نمی خوای بری.
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد.گفت آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.گفتم:ننه به من بگو.سرش را انداخته بود پایین وچیزی نمی گفت.فکر کردم شاید خجالت می کشد.دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر.کمی ناز و نوازشش کردم.گفت و با گریه گفت:ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!
تعجب کردم.پرسیدم چرا؟ اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت:روم به دیوار،دور از جناب شما،دیروز این پدر سوخته رو با یک دختری دیدم،داشت... .
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.فقط صدای گریه اش بلندتر شد و باز گفت:اون مدرسه نجس شده ،من دیگه نمی رم.آن دبستان تنها یک معلم داشت.او را هم می دانستیم طاغوتی است.ولی از این کارهاش دیگه خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش گفتم.عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت.رو همین حساب پدرش گفت:حالا که اینطور شده،خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.توی آبادی ما علاوه بر آن دبستان یک مکتب هم بود.از فردا گذاشتیمش اون جا به یاد گرفتن قرآن.



نوشته شده در دوشنبه 91 اردیبهشت 11ساعت ساعت 9:3 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر
طبقه بندی: شهید برونسی

داغ کن - کلوب دات کام

 

پیام یک عراقی

شب عملیات کربلای یک بود.دشمن منطقه را حسابی زیر آتش گرفته بود.در نیمه های شب

صدای سوت یک خمپاره آن چنان به گوشمان رسید که احساس کردیم بر سرمان فرود

خواهد آمد.خمپاره فرود آمد اما با کمال شگفتی انفجاری رخ نداد. از سنگر بیرون آمدیم

تا اوضاع را بررسی کنیم.خمپاره در چند متری سنگر فرماندهی در زمین فرو رفته بود.

برای اینکه خطری متوجه بچه ها نشود تصمیم گرفتیم خیلی زود آن را خنثی کنیم.

اما وقتی رسیدیم بالای سرش دیدیم چاشنی ندارد و روی آن نوشته شده؛الموت لصدام!



نوشته شده در یکشنبه 91 اردیبهشت 10ساعت ساعت 7:17 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر
طبقه بندی: خاطرات عراقی ها

داغ کن - کلوب دات کام

 

 

مادر نادان

از مادری پرسیدند:چرا این بچه های شما همیشه غمگین و ناراحت و پژمرده هستند؟مادر

گفت:راستش خودم هم توی همین فکر هستم.

با اینکه هر روز از صبح تا شب چندین مرتبه آنها را سخت کتک میزنم،که این حالت از سرشان

بیفتد.ولی باز هم میبینم که چاره ی کار آنها نشده و همگی افسرده و غمگین هستند.



نوشته شده در یکشنبه 91 اردیبهشت 10ساعت ساعت 7:1 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر بدهید

داغ کن - کلوب دات کام


آرام آرام

خون می چگد از پیکرش آرام آرام
لرزید قلب مادرش آرام آرام
بوسید عکس دخترش را بعد پرزد
زخمی شده بال و پرش آرام آرام
میدان مین را دید و با یک یا علی رفت
خالی است حالا سنگرش آرام آرام
یک گام دیگر رفت اما گام بعدی
جا مانده پای دیگرش آرام آرام
می سوخت در آتش ولی لبخند می زد
ققنوس شد خاکسترش آرام آرام
مُهر و پلاک و چفیه و پوتین و لبخند
انگار پیدا شد سرش آرام آرام
افتاده عکس قاب با روبان مشکی
در چشم های دخترش آرام آرام



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 8ساعت ساعت 4:31 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر

داغ کن - کلوب دات کام
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin