سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گمبگ و قیلون

داغ کن - کلوب دات کام

.



نوشته شده در چهارشنبه 91 شهریور 22ساعت ساعت 1:40 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر

داغ کن - کلوب دات کام

قولش قول بود

مرا هم برده بود کردستان. سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود. ظهر که آمد خانه پرسیدم: «مرخصی نمی گیری بریم دیدن پدر و مادر من و خودت؟»

گفت: «چشم. قول می دم این آخرین ماموریتم باشه. بعدش خلاص.»

نهارش را که خورد. رفت سراغ بچه ها، بچه ها خوابیده بودند. دلش نیامد توی خواب بوسیدشان.

با من هم خداحافظی کرد و گفت: «حلالم کن» و رفت.

دو ساعتی می شد  که رفته بود، خبرش آمد. مرد بود. قولش هم قول بود.

 

لس



نوشته شده در سه شنبه 91 شهریور 21ساعت ساعت 10:55 صبح توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر

داغ کن - کلوب دات کام

شهید فرهاد آزاد:

در یک کانال پناه گرفته، عراقى‏ها ما را محاصره کرده بودند. فاصله‏ى ما با دشمن کمتر از صد متر بود. شهید «فرهاد آزاد» بالاى کانال ایستاده و یک بى‏سیم نیز به کمر بسته بود. صدا زدم: «فرهاد! بیا پایین داخل کانال، این جا امن‏تر است؛ تو را مى‏زنند».

فرهاد، تبسمى کرد و گفت: «تقدیر هرچه هست همان مى‏شود». مدتى بعد پشت کانال پناه گرفته شروع به خواندن نماز نمود. در نماز، خمپاره‏اى کنارش نشست و او را به شهادت رساند. قصد داشتم خود را بالاى سر او برسانم که خمپاره دیگرى درست روى پیکرش اصابت کرد و او همچون گلى پرپر شد.

 



نوشته شده در سه شنبه 91 مرداد 24ساعت ساعت 1:6 صبح توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر بدهید

داغ کن - کلوب دات کام

حربه
یک روز خاطره ای از کردستان برام تعریف کرد.گفت تو سنندج سر پست نگهبانی ایستاده بودم.هوای اطراف را درست و حسابی داشتم.یکدفعه دیدم از روبرو سر و کله یک دختر کرد پیدا شد.داشت راست می آمد طرف من.روسری سرش نبود.وضع افتضاحی داشت.محلش نگذاشتم تا شاید راهش را بکشد و برود.نرفت.برعکس آمد نزدیکتر.به اش نگاه نمی کردم،شش دنگ حواسم ولی جمع بود که دست از پا خطا نکند.با تمام وجود دوست داشتم هرچه زودتر گورش را گم کند.چند لحظه گذشت.هنوز ایستاده بود.یک آن نگاش کردم.صورتش غرق آرایش بود.انگار انتظار همین لحظه را می کشید.به ام چشمک زد و بعد هم لبخند!صورتم را برگرداندم این طرف.غریدم :برو دنبال کارت.
نرفت!کارش را بلد بود.یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم.باز هم نرفت!این بار سریع گلن گدن را کشیدم.به اش چشم غره رفتم. داد زدم برو گم شو،وگرنه سوراخ سوراخت می کنم!
رنگ از صورتش پرید.یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار.



نوشته شده در جمعه 91 مرداد 6ساعت ساعت 5:23 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر بدهید
طبقه بندی: خاطره شهید برونسی

داغ کن - کلوب دات کام

  

سجده بر سجاده عشق

در ادامه عملیات فتح المبین،ارتفاعات رقابیه به دست رزمندگان فتح شد.در پی این فتوحات،در حالی که دشت رقابیه در محاصره رزمندگان اسلام قرار داشت دشمن تلاش زیادی داشت که ارتفاعات را از ما پس بگیرد.به همین دلیل از شب تا صبح مشغول پاتک شدید ضد نیروهای ما بود.عاقبت هم موفق شد که قسمتی از ارتفاعات را تصرف کند.
در آن لحظات که بخشی از ارتفاعات از دست نیروهای اسلام بیرون رفت به گردان ما دستور داده شد که جهت باز پس گیری آن اقدام کنیم.من و چند نفر از بچه های یزد و اردکان با هم حرکت کردیم.در بین راه ماجراها و صحنه هایی مشاهده می کردم که بیش از هر چیز نشان دهنده ایثار و شجاعت رزمندگان بود.
ارتفاع پیشروی ما صخره ای و صعب العبور بود.دشمن هم به شدت مسیر را زیر آتش خود برده بود.باید از  یالی عبور می کردیم تا به دامنه ارتفاعاتی که در دست دشمن بود می رسیدیم.عبور از آن یال بسیار مشکل بود.در راه جوانی را دیدم که پشتش کاملا سوخته بود.همه ما فکر کردیم که او شهید شده.اما وقتی می خواستی از بالای سرش عبور کنیم،چهره مظلومانه اش را از روی خاک برداشت.خاکی که آغشته به خون بود. سرش را بلند کرد و با ناله ضعیفی گفت:«برادران! ... شما را به خدا!مرا همراه خودتان ببرید!...»ولی از آنجا که ما در حال پیشروی بودیم و با توجه به موقعیتی که در آن قرار داشتیم ممکن نبود که به خواسته او عمل کنیم و او را به عقب برگردانیم.به هر حال علی رغم میل باطنی خود از او گذشتیم.من هیچ گاه آن صحنه دلخراش و شهادت آن برادر از خاطرم محو نمی شود.
در ادامه پیشروی سرانجام پس از دادن چند شهید و مجروح از آن یال عبور نمودیم و خود را با سرعت به پشت تخته سنگی رساندیم که دشمن از ارتفاع مقابل روی آن آتش می ریخت.چند نفر از رزمندگان به طرف تانک های دشمن که در پایین ارتفاع بودند حرکت کردند.ناگهان متوجه شدیم که دشمن از داخل دشت پا به فرار می گذارد و در حال عقب نشینی است.
از مشاهده این صحنه بی نهایت خوشحال شدیم و بی اختیار ندای تکبیر سر دادیم.صدای تکبیر ما باعث شد که دشمن متوجه حضور ما در آن نقطه شود و با خمپاره شصت آن نقطه را مورد اصابت قرار دهد.بر اثر آتش دشمن از آن تعداد افرادی که با هم بودیم برخی مجروح شدند و بقیه به سرعت به سمت عقب برگشتند.یکی از مجروحان من بودم که همراهان مرا تنها و با پای مجروح رها کردند و به پیشروی خود ادامه دادند.ابتدا از شدت درد به خود می پیچیدم و در آن لحظات دشوار،امام زمان خودم را صدا می زدم و هر آن در انتظار شهادت در آن نقطه بودم.
بعد از چند لحظه به خود آمدم و سعی کردم هر جوری که هست بلند شوم.از جراحتم به شدت خون       می آمد.چفیه ای را که به گردن داشتم درآوردم و با آن زخم خود را بستم و سپس تمام تجهیزاتم را از خود جدا کردم و در حالی که اسلحه ام را عصای خود کرده بودم به سمت نیروهای خودی حرکت کردم به محض اینکه از تخته سنگ فاصله گرفتم دشمن با تیربارهایش مرا هدف گرفت.ولی من در آن لحظه بی پروا و بدون توجه به تیرهای دشمن که در کنارم به زمین می خورد و یا از کنار دست و پایم عبور می کرد داخل آن دشت که پوشیده از شقایق های سرخ بود حرکت می کردم.ناگهان در چند متری خود نوجوانی را دیدم که به سمت قبله به سجده رفته است.از کار او در آنجا که هدف تیربار دشمن قرار داشت متعجب شدم.خودم را با زحمت به او رساندم و با دست به شانه اش زدم.اما همین که چهره نورانی وی را دیدم مشاهده کردم که تیر دشمن سجده گاه او را سوراخ کرده و در حالت سجده و با سجاده آغشته به خون سرش،به تنهایی نماز عشق را به پا داشته و به دیگر لاله های خونین پیوسته است.



نوشته شده در سه شنبه 91 مرداد 3ساعت ساعت 3:53 عصر توسط حسن مروتی شریف آبادی| نظر
طبقه بندی: شهید نماز

داغ کن - کلوب دات کام
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin