گمبگ و قیلون
سرما زده پنجاه سرما زده متر زمین داشتم تو کوی طلاب.سَنَدِش مشاع بود.ولی نمی گذاشتند بسازم.علنا می گفتند:باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته.از یک طرف به این کار راضی نمی شدم،از طرفی هم خانه را باید حتما می ساختم،ولی آنها نمی گذاشتند.سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم.رفتم پیش اوستا عبد الحسین و جریان را بهش گفتم.گفت :یک بنای دیگه هم می گم بیاد،خودتم کمک می کنی ان شاالله یک شبه کلکش رو می کنیم.فکر نمی کردم به این زودی قبول کنه.اون هم تو هوای سرد زمستون.شب نشده مصالحش رو ردیف کردیم.بعد از نماز مغرب با یکی دیگه اومد.سه تایی دست به کار شدیم.بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد.خستگی انگار سرش نمی شد.به طرز کارش آشنا بودم.می دونستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد.توی گرمترین روزهای تابستان هم بناییش تعطیل نمی شد.شب از نیمه گذشته بود.من همین طور به اصطلاح ملات درست می کردم و می بردم.بخار سفید نفسهام تند و تند از دهانم بیرون می اومد.انگشتای دست و پام انگار مال خودم نبودوگوشها و نوک بینیم هم بد جوری یخ زده بود.یک بار گرم کارچشمم افتاد به اون بنای دیگه.به نظرم اومد داره تلو تلو می خوره.یکهو مثل کنده خشک درختی که از زمین کنده بشه افتاد زمین.دویدم طرفش.عبد الحسین هم اومد.شاید برای دلداری من گفت:چیزی نیست،سرما زده شده.شروع کرد به ماساژدادن بدنش.من هم کمکش کردم.چند دقیقه بعد به حال اومد.کم کم نشست روی زمین. وقتی به خودش اومد بلند شد.ناراحت و عصبی گفت:من که دیگه نمی کشم خداحافظ.رفت پشت سرش رو هم نگاه نکرد.نگاه نگرانم رو دوختم به صورت عبد الحسین.اگه اونم کار رو نیمه تموم ول می کرد من حسابی توی درد سر می افتادم.لبخندی زد.دست گذاشت روی شونم.گفت ناراحت نباش به امید خدا خودم کار اون رو هم می کنم.هر خونه ای که می ساخت انگار برای خودش می ساخت.یعنی این اصلا براش یه عقیده بود.عقیده ای که با همه وجود بهش عمل می کرد.کارش کار بود.خونه ای هم که می ساخت واقعا خونه بود.کمتر کارگری باهاش دووم می آورد.همیشه می گفت:نونی که من می خورم باید حلال باشه.می گفت:روز قیامت من باید از صاحبکار طلبکار باشم،نه او از من.برای همین هم زودتر از همه می اومد سر کار،دیرتر از همه هم می رفت.حسابی هم از کارگرها کار می کشید.اون شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد.دیگه رمقی نداشتم.ولی عبد الحسین مثل کسی که سر حال باشه داشت میخندید. از خنده اش ،خنده ام گرفت.حالا دیگه خیالم راحت شده بود. حجت الاسلام محمد رضا رضایی
طبقه بندی: شهید عبد الحسین برونسی
By Ashoora.ir & Night Skin