گمبگ و قیلون
شمشاد باد لابه لای شمشاد می چرخید و برگ های آن را تکان می داد.پیرزن بالای سرم نشسته بود.همان جای همیشگی که هر هفته می دیدمش.آرام فاتحه می خواند و مثل خیلی از آدم ها عجله نداشت.مالک یوم الدین... با تکه سنگی که در دستش بود شکل خورشید را کامل کرد.خورشید کوچکی در بین سیمان های دور قبر طلوع کرد.کنارش ایستادم.باله های چارقد گلدارش روی قبرم پیچ و تاب می خوردند.چند بار به قبر زد.لرزیدم... امروز اجازه داشتم به دیدن مادر بروم.دوست داشتم پیرزن را هم ببینم.پیرزن دستش را به سنگ چین دور قبر گذاشت و بلند شد.او تنها کسی بود که هرهفته به من سر می زد.باور داشت که من زنده ام.همه حرف هایش را به من می گفت.آن روز که مرا آوردند آنقدر طبل و دهل در ده زدند که همه مردم آمدند. حالا که چند سال گذشته سنگ ترک برداشته و بوته شمشاد از بین آن بیرون زده است.درست از کنار حرف میم گذشته و از وسط الف رد شده است.پسر بچه ای کنار قبرم نشست.آرام گفت:«ننه می گوید که تو زنده ای».باد دستی به موهای نرمش کشید.به آسمان نگاه کرد.-در کنارت هستم.کاش می شد صدایم را بشنود. پیرزن از جوی وسط قبرستان آب آورد و روی قبر ریخت.بوته شمشاد آنقدر تشنه بود که ریشه هایش را در آب رها کرد و از روی خاک،بدنم را قلقلک داد.هر وقت پیرزن روی سنگ قبرم اب می ریزد، یادم می آید موقع آمدن چه قدر تشنه بودم.اب صورت خورشید کنار قبر را شست.پیرزن باز کنار قبر نشست.آب را از روی نوشته های رنگ و رو رفته قبر پس زد.زبری کف دست هایش را حس کردم.باید می رفتم.مادر منتظر بود. همیشه کنار قبر بابا برای من هم فاتحه می خواند.پیرزن گره گوشه چارقدش را باز کرد.حلال دل مادرت.نقل عروسی نوه ام است.نقل ها را روی سر شمشاد ریخت و باز فاتحه خواند و خورشید دیگری کشید.باید همه اینها را به مادرم بگویم که این همه بی تاب گمنامی قبرم نباشد.
By Ashoora.ir & Night Skin