گمبگ و قیلون
صدای خروس،سگ،الاغ... شلمچه بودیم.شیخ اکبر گفت:امشب نمیشه کار کرد.می ترسم بچه ها شهید بشن.تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم که صالح گفت:یه فکری! همه سرامونو بردیم تویهم.حرف صالح که تموم شد،زدیم زیر خنده و راه افتادیم.حدود یک کیلومتر از بلدوزرها دور شدیم.رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود.موشی هم پیدا نمی شد.انگار بیابون ارواح بود.فاصله مون با عراقیا خیلی کم بود.اما هیچ صر و صدایی نمی اومد.دور هم جمع شدیم.شیخ اکبر که فرماندمون بود گفت:یک، دو، سه.هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله ای به پا کرد.هرکسی صدایی از خودش درآورد.صدای خروس، سگ، بز،الاغ و... چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد.جیغ و دادمون که تموم شد پوتینارو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا.مامی دویدیم و عراقیا آتیش می ریختند.تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم.عراقیا اونشب انگار بلدوزرارو نمی دیدند. تا صبح گلوله هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کِیف و خیال آسوده تا صبح خاکریززدیم.
طبقه بندی: شوخی جبهه،خاطره
By Ashoora.ir & Night Skin